|
انتظار
بابك پرهام
برروي پلکان سفيد جلوي در نشسته بود، پله ها سه تا بودند واو روي پله دوم هماني که گوشهاش پريده بود نشسته بود، خط سياهي را برروي ديوارکناردستش مي ديد، ساعت بزرگ ميدان مي بايست 10 ميبود؛ شايد به خاطر سنش بود که خوب نمي توانست آنرا ببيند.
ناگهان فکر کرد خط به طور محسوسي حرکت مي کند، مانند صف مورچگاني که با نظمي خاص در پي يکديگر حرکت کنند، آرام وبا هدف مثل اينکه بخواهند تکه آذوقه سنگيني را بردارند و پنهاني به سوراخي ببرند.
زمان برايش به کندي حرکت خط سياه مي نمود، خميازهاي کشيد وبه خيابان نگاه کرد، هيچکس نبود؛ با خودش گفت:
"چرا تو خونه ننشستم به بيرون زل بزنم؟ "
آخر انجا خيلي سرد بود.
احتمالاً ساعت 12 بود واو داشت فکر مي کرد خوبست خط را رها کند وبه خانه برود وازآنجا به خيابان خيره شود شايدکسي بيايد و يادستکم اتفاقي بيفتد.
ساعت 8 شب بود واو مي دانست نه از پلکان سفيد جلوي در،نه از صندلي راحتي کنار پنجره ونه از ايوان طبقه دوم هيچ اتفاقي در خيابان نمي افتد وبه فکر پشت بام افتاد، حتماً از آنجا اتفاقي رخ خواهد داد؛ آخراز آنجاخيلي چيزها ديده مي شود.
ساعت 10:35 شب خط سياه انگشتان پيرمردي را که در ميان خيابان افتاده بود وصورتش له شده بود با خود ميبرد. ديماه 80
|
|